مدتی به جوابش خیره ماندم. چهار کلمه. به اختصار ترین حالت. "آره،دقیقا ده دقیقه پیش". بی آنکه بخواهم چند دقیقه قبل و چند ساعت قبلِ این جواب توی ذهنم مرور شد،صبح که خواستم بزنم بیرون بروم سر کار،موقع بستن ساعت انگشتر پتینه با نگین سبز و یاقوتهای قرمز اناری اش چشمکی کج و کوله روانه ام کرده بود. یعنی طوری بود که انگار از میان آنهمه شلوغی روی میز توالت خودش را به آغوش نگاهم پرتاب کرده بود. همان وقت که توی انگشتم گذاشتمش و نگاهش کردم، از سرم گذشت که شاید امروز ببینمش و ببیند این انگشتر سالهای دور را توی دستم. این وسواس سالهاست با من عجین شده و هر بار قصد بیرون رفتن دارم انگار که دنیا خلاصه می شود توی اویی که قرار است خیلی اتفاقی هم را ببینیم و "نکند ببیند" واژه ی همراه این لحظه هاست. اما اینبار یک ویری زیر رگهایم ولوله میکرد. یک چیزی خودش را دوانید زیر پوستم که شاید انگار قرار بود ببینمش. یعنی ناخودآگاهم داشت برنامه دیدنش را می چید و من هم انگار نیمه تسلیم و فکر میکردم اینبار حتما حریفش نمیشوم. بعد که آمده بودم دفتر موقع صحبت کردن با سمیعی و بحث کردن سر پروژه های نیمه تمام کاری که باعث شده بود شرکت از تعهداتش عقب بماند،بهترین کارمندش را روانه تصویه حساب اجباری کند و باقی قضایا،انگشتر را به عادت نداشته ام توی انگشتم چرخانده بودم و او هم خودش را رهانید و در چشم بر هم زدنی بعد از چند بالا و پایین پریدن فنر مانند و خودش را به زمین و آسمان زدن جلوی دستها و چشمهای نگرانم،رفت زیر میز سنگین سمیعی که اگر به تنهایی بخواهی تکانش دهی و موفق هم بشوی باید بلافاصله خودت را به مواد ضد عفونی برسانی از کثافتهای انباشته شده زیر میز،باکتری خالص است این موجود. از لا به لای گرد و خاک و دود زیر میز بیرونش کشیدم و نگاهش کردم. یکی دو تا از یاقوتهای اناری رنگش از درون پکیده بود. ترک ترک شده و به رویشان نیاورده بودند. شاید هنوز انگیزه ای بود تا خود را سفت و محکم بگیرند و از هم پاشیدگی شان را اعلان رسمی نکنند. همانجا گفتم این فکرهای مزاحمِ "شاید وقتش است ببینمش" را دور بریزم. همانجا فهمیدم که نباید هیچ تماسی بگیرم و خر نشوم و خریتم را به او و خودم ثابت نکنم. همانجا تصمیم گرفتم دوباره خودم بشوم و مصمم که برای تنبیهش حق ندارد دیگر هیچوقت خدا من را ببیند. قهر قهر تا روز قیامت بچگی که نبود. باید پای قهرم می ایستادم. به گمانم این بهترین تدبیری بود که حالا میتوانستم بیندیشم. حالا که آبها از آسیابها افتاده بود. طاقت و فکر و تدبیر را یکجا با هم در یک لحظه کنار گذاشته بودم و نمیدانم چه نیرویی وادارم کرد به چشم بر هم زدنی پیغام "نهار خوردی" را توی تلگرام بفرستم برایش. نیرویی فراتر از آنچه از درون خودم انتظار داشتم. عکس العمل سریعی که مهلت فکر کردن و دست دست کردن هم به من نداده بود. شاید این کار نیروی پیشرانه اش را از همان امروز صبحی که با تردید انگشتر را دستم کرده بودم گرفته بود. شاید همه ی این تردیدهای این سالها، این وسواسهای نکند ببینمش، این باید ببینمش، این زمزمه ها و نجواهای دیگر وقتش شده بدهی اش را به تو صاف کند و بیاید دهان باز کند و آن توضیحی را که بابت این ماجراها به تو بدهکار است را بدهد بلاخره،شاید همه همینها شد فنری که در این لحظه پرتاب شد. سریع و بی هیچ انفعالی. فرصت فکر کردن به اینکه حالا یه کاره بعد از چندین ماه بیخبری و قهر این را میزنی که چه و چه هم نبود. نمیخواستم آدمی باشم که پای حرفهایش نمی ایستد و قهر و تهدید به دوری اش بلوفی شناخته شده و تکراری است. اما توی همه این سالها ثابت کرده بودم که هستم. چنین آدمی شده بودم در چنین ماجرایی. اما اینبار فرق میکرد. کیفم را برداشتم و بدون اینکه با سمیعی خداحافظی کنم اخمهایم را زیر عینک بزرگ دودی ام مخفی کردم و لب ورجیده ام را از فضای نگاه همکارهایم دور کردم و از دفتر بیرون آمدم. توی تاکسی که نشسته بودم هی این چهار کلمه ی جمله شکل جلوی چشمهایم رژه میرفت. چهار کلمه به غایت مختصر. کوتاه اما برا. کوتاه اما شکست دهنده. از لا به لای کلمه های به هم تافته این جمله انگار صدای شکسته شدن استخوان می آمد. حتما استخوانم شکسته بود. هیچ جا هم نه، کمرم هم نه، حتم دارم استخوان فکم از این جمله شکسته بود. یک مشت نامرئی از توی این کلمات بیرون آماده بود و بی اینکه آماده اش باشم و جاخالی بدهم کوبیده بود به دندانهایم و فکم از هم شکافته بود. از خودم عصبانی بودم بابت این ارسال و دندان غروچه هایم هم دردم راتکسن نمیداد. توی تاکسی نشسته بودم. به تابلوی روی پل هوایی خیره شدم، "الفبای ترافیک خطوط سفید". درست بالای سر خیابان بی خط. بدون هیچ خط سفیدی. مثل احساس این روزهای من که نه خشم بود نه نفرت نه دوست داشتن. پس چه شد این احساسی را که برای رسیدن بهش جانها کنده بودم در لحظه ای دود کردم فرستادم هوا؟ چرا الان باید باز بتواند مرا خشمگین کند و نفرت را توی دلم جوانه بزند؟ نه. نفرت نبود. خشم هم نبود. احساسی بدتر از همه اینها بود. احساسی که از من یک بازنده ساخته بود. یک کسی که تسلیم شده. واداده. شاید در ابتدا هارت و پورت زیادی هم کرده،شاید جانش یک جاهایی به لبش هم رسیده، اما مقاومت کرده و خم به ابرو نیاورده، ولی حالا همه چیز را ساده و راحت از دست رفته میبیند. تمام شده بود. او با خاطره ی انگشتری که وسواس گونه دستم میکردم با همه بود و نبودش همانجا توی همان خیابان بی خط زیر همان پل هوایی با شعار خطوط سفید و آموزش الفبای ترافیک برای من تمام شده بود. مرد. همانجا دفنش کردم. توی تقاطع انقلاب و آزادی. دفن شد. گورش را همانجا کندم. خودش کند. با چهار کلمه به غایت مختصر. مگر نه اینکه در جای جای این تهران خاطره کاشته بودیم؟بگذار من هم در جای جای این شهر دفنش کنم. بگذار من هم آدمی نباشم که بتواند مقاومت کند و یکبار برای همیشه تمامش کند و دفنش کند. بگذار همانطور که از جای جای این شهر خاطره چکه میکند، گورش هم نمایان باشد. اولین بار کجا کشتمش؟ آن روز توی خیابان جردن. پایین مطب روانپزشک. همانجا که قرار بود پایین منتظر بماند تا من جلسه مشاوره و درمانم را تمام کنم و بیایم. اولین جلسه ای که خودش به زور و کشان کشان مرا برده بود. مثل یک گنجشک نالان لرزان ترسیده بودم. از اینکه بنشیم جلوی یک نفر و به خودم اعتراف کنم نفرت داشتم. اما قبول کردم بروم به شرطی که بماند آنجا. مثل مادرهایی که برای جلسه های اول فرزند دلبندشان را به مهد کودک یا مدرسه میسپارند. تصور کن،قول داد میماند،برگشتم دیدم نیست. هیچوقت نمانده بود. همانجا من شدم یک کودک زخم خورده که دیگر میدانست از این لحظه به بعد حتی به عشق مادرش هم نمیتواند اعتماد کند. دیگر عشقش را نداشتم. مسلم بود. همانجا احساس کردم برای من مرد و تمام شد. زیر همان ساختمان بزرگ توسکا دفنش کردم. گورهای بزرگ و کوچکش را توی جای جای این شهر به یاد می آورم. نه حتی این شهر. یادم می آید یکی از بزرگترین گورهایش توی پارک ساحلی بوشهر بود. آن ظهر نه چندان گرم و نه چندان سرد. به تمام معنا معتدل. کارم تمام شده بود و تا ساعت پرواز میان خیابانهای مرده و خالی شهر پرسه میزدم. بیشتر هم توی نوار ساحلی. بهمن ساکتی بود. مدتی کنار زنی که نخود پخته میفروخت نشستم. یک لیوان از نخودهای له شده اش را خریدم و زیر آفتاب ملایم بوشهر که قبل ترها فکر میکردم لابد باید خیلی داغ تر از این ولرمی که هست باشد نشستم به گوش دادن قصه هایش. پیرزن لباس جنوبی به تن داشت و یک دندان بیشتر توی دهانش نبود. وسط صحبت زنگ زده بودم به او و گفته بود کار دارد و تماس میگیرد. نگرفت. سه ساعت تمام لب دریا نشستم به شنیدن قیل و قال مرغهای دریایی اما زل زده بودم به گوشی. چه تماشایی هایی را که به خاطرش از دست نداده بودم. گورهایش فقط توی مکان و شهرها نیستند. توی ماههای سال. بارها و بارها به روزها و ماه های مختلف دفنش کرده ام. توی آن اردیبهشت جهنمی. خردادی سراسر گریه. تیرماهی پر از حس انتقام و دست آخر ماه هایی که از آن به بعد آمدند و فقط در نام متفاوت بودند و خودشان بیست و نه یا سی روز یا سی و یک روزه هایی بودند که ملالت و دلتنگی و گیجی و ماتی و مبهوتی و حس تعلیق و توی هوا ماندن را به من میدادند و میرفتند و دست دیگری شان میسپردند که تا سالهایی اینچنین همراهی ام کنند. توی همه این ماه ها چه بی نام چه با نام، تمامش کرده ام.  برایش مرثیه هم حتی نخوانده ام اما یقین داشته ام که درون من این آدم دیگر مرد. تمام شد. وای که این تمام شد را چند صد مرتبه با خودم عهد کرده باشم و زیرش زده باشم خوب است؟ نمیخواهم بلوف هایم پوکرباز ناشی را که چهره اش آیینه دستش است یادآوری ام کند. نمیخواهم آن آدم بیخودی باشم که حرفهایش حتی همان لحظه که دارد میزندشان بی اعتبار باشد و پشتش هیچ قصه ای نباشد. پشتش هیچ بند و طناب محکمی نباشد که از سقوط و بی اعتباری محض برای حتی یک لحظه بعد از صادر شدنش جلوگیری کند. اما هستم. توی این موضوع،توی کشتن و تمام کردن او، همیشه همین بوده ام. اما اینبار دیگر برای من مرد. تمام شد. چطور میشود بی اعتنایی محضش را به تصور هیجان دیدارم ببینم و سکوت کنم و بگذرم؟ خودم را دلداری میدهم. تقصیر خودش بود. خودش ضرر میکند. از آن خداحافظی بزرگ جا می ماند. باز دارم برای خودم نقشه و هدف می گذارم. میدانم که عمل نمیکنم. میدانم که وقت رفتنم که برسد،دم دمه های رفتن،زمزمه های دیدنش دوباره برایم شاخ میشود. میدانم مقاومتم کم است. میدانم همیشه در برابر دیدارش ضعیف بوده ام. اما این بار واقعا باید تمامش کنم. باید بکشمش. اینبار دفنش نمیکنم. این کشتن و گور کندن برایم عادی شده و مثل کودکی که میداند پایان قصه شنگول و منگول مرگ نیست،قوی شده ام. احساساتی نمیشوم از به صلابه کشیدنش،دعوای مفصل کردن و شاخ و شانه کشیدن و بعد محکوم کردن و کشتنش. بعد هم راحت یک جایی چالش میکنم و مثلا تمام. اما بدبختی این است ته همه این تمام شدنها،هیچ تمام شدنی در کار نیست. ته همه اینها جوانه هایی از شروع هایی دوباره سریع و پیچک وار دوره ام میکنند. من؟ دست به دستشان میدهم. حالا شاید اولش ناز و نوزی و نه و نوچی بکنم،اما بعد دل به دلشان می دهم. که بنشینند زیر پای دلم قصه دیدار بخوانند. چهار تا کلمه ی جمله وارش را مرور میکنم. میگذارم نفرت بدود زیر پوستم. میگذارم همین نفرت و همین ناراحتی از بی توجهی اش یا شاید از نفهمی اش بهانه ای باشد برای کشتنش. اما این بار آتشش میزنم و خاکسترش را رها میکنم به باد. شاید اگر گوری نباشد که بالای سرش گریه کنم،همه چیز آرام و خود بخود تمام شود. گذاشته ام لج آور شود. گذاشته ام به خودش اجازه دهد به جای بی تابی و هیجان از تماسم و دعوتم ،خیلی ساده نهار خوردنش را به رخ بکشد. چطور میشود کسی اینقدر کج فهم باشد که نفهمد منظورم یک دعوت است؟ خودم را که به جای او میگذارم میبینم حتی اگر تا خرخره خورده بودم میزدم ده دقیقه دیگر،رستوران ناپولی. تمام شد. به همین دلیل ساده و کوچک دیگر تمامش میکنم. بگذار آرزوی دیدار و خداحافظی با من را به گورهایی که جای جای شهر برایش کنده ام بسپارد. بگذار اینبار خاکسترش را جلوی در رستوران ناپولی به بادی دهم که همراه بوی پیتزا چانو و سس سیرش از آن اطراف میگذرد.

چند سال بعد میگوید: نمیدانی آن روز و آن لحظه توی چه شرایط اسفناکی بودم....میدانم...همیشه بوده...درست از وقتی که من رفته ام.